loading...
شمال کده | پورتال خبری و تفریحی
شمال کده ثبت شده در سایت ساماندهی
http://up.shomalkade.ir/view/1272532/shomalkade%20sabt%20shode%20dar%20samandehi.jpg

اعلانات

سایت تفریحی وسر گرمی شمال کده

http://up.shomalkade.ir/view/1368939/%D9%85%D8%AD%D8%AA%D9%88%D8%A7%DB%8C%20%D8%A7%DB%8C%D9%86%20%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%AA%20%D9%85%D9%86%D8%B7%D8%A8%D9%82%20%D8%A8%D8%A7%20%D9%82%D9%88%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%86%20%D8%AC%D9%85%D9%87%D9%88%D8%B1%DB%8C%20%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%DB%8C%20%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%20%D9%85%DB%8C%20%D8%A8%D8%A7%D8%B4%D8%AF%20%5Bwww.shomalkade.ir%5D.gif

http://up.shomalkade.ir/view/1368926/%D8%A8%D9%87%20%D8%AF%D9%84%DB%8C%D9%84%20%D8%A8%D9%87%20%D8%B1%D9%88%D8%B2%20%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%86%20%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%AA%20%D8%A7%D8%B2%20%D8%B5%D9%81%D8%AD%D8%A7%D8%AA%20%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1%20%D9%87%D9%85%20%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%86%20%D9%81%D8%B1%D9%85%D8%A7%DB%8C%D8%AF%20%5Bwww.shomalkade.ir%5D.gif

عروسک جناب خان اورجينال

 
http://up.shomalkade.ir/view/1504238/info_postsabet.png        http://up.shomalkade.ir/view/1504240/cart_postsabet.png
آخرین ارسال های انجمن
Admin بازدید : 1016 1394/01/24 نظرات (0)

نام رمان : مدال خورشید (قبایل حقیقی)

نویسنده : Minerva – MD 

حجم کتاب : ۲٫۵ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۸ (کتابچه) – ۰٫۲ (ePub) – اندروید ۰٫۸ (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : ۲۱۶

خلاصه رمان :  

وقتی در حدود ۲۵۰۰ سال پیش ، قبایل حقیقی از انسان های معمولی جدا شدند و در دنیای دیگری به زندگی ادامه دادند ، مدال خورشید ساخته شد. مدالی از جنس طلای ناب، آمیخته با چهار عنصر سازنده ی طبیعت، و عجین شده با خرد، شجاعت، صبر و عشق.

مدالی برای حکومت؛ برای کنترل؛ برای حفاظت از وطن. مدالی که اولین قانون داشتن آن این است : نگذارید به دست دیو ها بیفتد…
وقتی پارسا و دوستانش ناخواسته وارد ماجرای قبایل حقیقی می شوند، نمی دانند که چه وظیفه ی مهم و خطرناکی به آن ها محول شده است؛ فقط می دانند که باید دنبال چیزی بروند؛ چیزی که نباید به دست دیو ها بیفتد!

 

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از Minerva – MD عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

قسمتی از متن رمان :


روزی روزگاری، در گوشه ای از این پایتخت بزرگ و تا حدودی زیبا، خانواده ی بزرگی زندگی می کردند. نام خانوادگی این افراد، شایسته بود و در عمارت بزرگ و باشکوهی به نام عمارت شایسته ساکن بودند.
وضع مالی افراد این خانواده، یا بهتر است بگویم خاندان، حسابی رو به راه بود ودستشان نه تنها به دهان خودشان، بلکه به دهان خیلی های دیگر هم می رسید. به خاطر همین هم بود که چند مرکز خیریه زیر سایه ی شایسته ها کار می کردند.
همان طور که هر خانواده یک سرپرست دارد، خاندان شایسته هم سرپرست و یا در واقع رئیسی داشت که همه از او حساب می بردند؛ نام این رئیس، اردشیر شایسته بود. همه ی خدمتکار ها موظف بودند او را ارباب شایسته ی بزرگ صدا کنند. فرزندان و نوه های ارباب هم لقب پدرجان را به کار می بردند.
این ارباب شایسته، یک همسر داشت به نام منیره یزدانی؛ که البته، باقی عمر شما باشد، چند سال قبل از این داستان، در اثر سرطان ریه از این دنیا رخت بربست. همان موقع بود که لطف و رحمت ارباب، به صورت چند برابر، شامل مراکز حمایت از بیماران سرطانی شد؛ که البته آن بحث دیگریست و در این داستان جایی ندارد.
بگذریم؛ از بانو منیره، نه فرزند به ارباب رسید؛ پنج پسر و چهار دختر. این نه فرزند هر کدام با شخصی از اشراف زاده های تهرانی ازدواج کردند و زیر سایه ی ارباب، در عمارت شایسته تشکیل زندگی دادند.
به این ترتیب، هیچ کس از عمارت بیرون نرفت. پسر ها و عروس هایشان در اتاق های همان عمارت زندگی را شروع کردند و داماد ها هم، به وجود شغل مجزا و خانه ی شخصی، طبق دستور ارباب بزرگ، در همان عمارت ساکن شدند.
همه از لطف و عنایت ارباب می خوردند و می آسودند که ناگهان، زندگی با ورود اولین نوه شیرین شد. به دستور ارباب، تعداد زیادی نیازمند را غذا دادند و جشن مفصلی گرفتند. این سور ها برای نوه های بعدی هم وجود داشت، ولی کمی کمرنگ تر.
ولی وقتی دهمین نوه چشمانش را باز کرد، دنیای ارباب عوض شد.
هنوز رخت سیاه و چشمان اشکبار ارباب و خاندانش در اثر فوت منیره از میان نرفته بود، که دهمین نوه به دنیا آمد. ارباب بلافاصله لباس عزا را دور انداخت و درست پس از به دنیا آمدن پارسا در دلش گفت:« خوب توی نام گذاریش دقت کن اردشیر. این پسر ارباب دنیاست. صاحب عصا و دوست قبایل حقیقی. اسمی روش بذار که توی ذهن ها حک بشه. »
و این شد که هستی پیرمرد، پارسا نام گرفت…
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
آمار
banner.gif
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • تبلیغات
    تبلیغات
    آمار سایت
  • کل مطالب : 922
  • کل نظرات : 138
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 829
  • آی پی امروز : 49
  • آی پی دیروز : 112
  • بازدید امروز : 473
  • باردید دیروز : 278
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 473
  • بازدید ماه : 3,717
  • بازدید سال : 34,186
  • بازدید کلی : 3,079,209
  • ارتباط با مدیر سایت
    تبلیغات
    تبلیغات
    تبلیغات